امین شجاعی | شهرآرانیوز؛ «.. نوشتن اولین کتابم را آغاز کردم. همان موقع دریافتم که کار نویسندگی لذتبخش است. حتی سه هفته فراموش کردم که آقای اندرسون را ببینم، تا اینکه او به درِ خانهٔ من آمد. این اولین بار بود که خودش به ملاقات من آمده بود. از من پرسید که ”مشکل چیست؟ از دست من عصبانی هستی؟ “ به او گفتم که مشغول نوشتن یک کتاب هستم. او گفت: ”آه خدای من“ و از خانه بیرون رفت.»
این بخشی از روایت ویلیام فاکنر از اولین تجربهٔ نویسندگیاش است، کاری که سالهای بعد هم انجام داد. او سیزده رمان و تعداد زیادی داستان کوتاه نوشت، کتابهایش به همهٔ زبانهای پرکاربرد دنیا ترجمه شد، از روی داستانهایش فیلم ساختند، دو جایزهٔ پولیتزر گرفت و در سال ۱۹۴۹ نوبل ادبیات را هم بهدست آورد. میگویند وقتی خبر رسید که جایزهٔ نوبل را برنده شده با دوستانش در شکار بود و داشت ظرف میشست، و البته این خبر باعث نشد ظرفها را نشسته رها کند.
خطابهاش هنگام دریافت جایزه در میان دوستداران ادبیات معروف است: «...نویسندگان امروز مشکلات دل انسان را که در جدال باخویش است فراموش کردهاند، یعنی تنها موضوعی که میتواند منشأ آثار خوب شود.» خود فاکنر همواره به این گفتهاش پایبند بود. او راوی داستانهایش را معمولاً از بین اربابان، سیاهها، یا سفیدپوستان فقیر انتخاب میکرد. همهٔ گفتگوها یا تکگوییهای شخصیتهایش، فارغ از طبقه و جنسیت راوی، جذاب و زندهاند. در دنیای فاکنر، هر کسی میتواند عمیق باشد. داستانهای او معمولاً ترکیبی هستند از درگیریهای نژادی، عواقب گناهان و کلهشقیهای باورنکردنی.
اگر بخواهیم فضای داستانهای فاکنر را بهتر درک کنیم، باید کمی هم از جنگ داخلی آمریکا اطلاع داشته باشیم، جنگی که بین ایالات شمالی و ایالات جنوبی رخ داد و از ۱۸۶۱ تا ۱۸۶۵ طول کشید. ماجرا این بود که شمالیها میخواستند بردهداری را لغو کنند، اما جنوبیهای اصیل حتی نمیتوانستند زندگی بدون برده را تصور کنند. در پایان، شکست سختی نصیب جنوبیها شد.
فاکنر سی سال بعد از جنگ در جنوب بهدنیا آمد و، اگرچه از تعصبات جنوبیها بیزار بود و تمام بلاهایی را که بر سر جنوبیهاآمد بهنوعی کفارهٔ گناهان ایشان میدانست، همزمان شیفتهٔ جنوب هم بود. آنچه را از بین رفته بود دوست نداشت، اما چیزی را هم که در پیش بود نمیپسندید. همچنانکه در ستایششدهترین رمانش، «خشم و هیاهو»، داستان زوال خانوادهٔ کامپسون (نمایندهٔ خانوادهٔ اصیل جنوبی) را نشان میدهد، در رمانی دیگر، میگوید که چطور، بعد از جنگ داخلی، سروکلهٔ خانوادهٔ اسنوپس پیدا میشود و با دوز و کلک همهٔ مراکز پولساز را بهتصرف خودش درمیآورد.
فاکنر، در رمانهایی که رنگوبوی تراژدی دارند، آثاری همچون «خشم و هیاهو»، «گوربهگور» و «ابشالوم، ابشالوم!»، از انسانهایی میگوید که گویی اسیر اجباری ناشناخته هستند و علت بعضی کارهایی را که انجام میدهند نمیدانند. اما همهٔ آثار او تراژدی نیستند؛ در نوشتههای فاکنر، طنز هم هست. خودش دربارهٔ اینکه چطور داستان خلق میکند میگوید: «درمورد من، یک داستان معمولاً با یک ایدهٔ واحد یا خاطره یا تصویر ذهنی آغاز میشود. نوشتن یک داستان فقط مسئلهٔ خلق آن لحظه و توضیح علت وقوع و پیامدهای آن است.»
شخصیتهای اصلی فاکنر چند بار در رمانها و داستانهای کوتاهش ظاهر میشوند. شهرها هم همینطورند. او حتی یک منطقهٔ خیالی بهاسم «یوکناپاتافا» ساخته بود و از این شهر خیالی نقشهای هم کشیده بود و به دیوار اتاقش چسبانده بود. ماجرای بیشتر رمانهایش در همین یوکناپاتافا اتفاق میافتند. اما این شهر خیالی فقط نمایندهٔ شهری در جنوب آمریکا نیست، همچنانکه رفتارها و کنشهای شخصیتهای فاکنر میتواند نمایندهٔ اعمال انسانهای قرن حاضر باشند، آدمهایی جداشده از ریشههای خشکیدهٔ کهنه و ترسان از آنچه در پیش است.
فاکنر، این روایتگر رنج انسان، سال ۱۸۹۷ در میسیسیپی بهدنیا آمد و سال ۱۹۶۲ در همانجا از دنیا رفت، اما آثار او همچنان در همه دنیا مورد توجه است و موضوع نقد و بررسی قرار میگیرد.
در ایران، اولین بار نجف دریابندری با ترجمهٔ چند داستان کوتاه از فاکنرمخاطب فارسیزبان را با او آشنا کرد؛ سپس، مترجمان دیگری مانند بهمن شعلهور، احمد اخوت و صالح حسینی هم به آثار فاکنر پرداختند. گرچه نثر او به پیچیدگی و سختخوانی مشهور است، برخی از مترجمان ما توانستهاند بهخوبی زبان پیچیدهاش را به فارسی برگردانند؛ و امروز ترجمههای بسیاری از کارهای او در دسترس مخاطب ایرانی قرار دارد. رمانهای «خشم و هیاهو»، «گوربهگور»، «ابشالوم، ابشالوم!»، «تسخیرناپذیر» و «روشنایی ماه اوت» و مجموعهداستانهایی مانند «یک گل سرخ برای امیلی» و «برخیزای موسی» از کارهای برجسته و معروف فاکنر هستند که به فارسی ترجمه شدهاند.